loading...
مرکــز خوب ترین ها
hamidkhan بازدید : 54 سه شنبه 16 خرداد 1391 نظرات (0)

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت:...

«ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟»
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود. صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند:«ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی»
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب شد.
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود، شنید.
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: «ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی»
این بار مرد گفت «بسیار خوب، بسیار خوب، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن آن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم، من حاضرم. بگویید چگونه می توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند «تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همین طور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.»
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت:‌«من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم. تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236,284,232 عدد است. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند: «تبریک می گوییم. پاسخ های تو کاملا صحیح است. اکنون تو یک راهب هستی. ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.»
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت: «صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت: «ممکن است کلید این در را به من بدهید؟»
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد.
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز، نقره، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهایت رئیس راهب ها گفت: «این کلید آخرین در است». مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
.
.
.
.
.
.
.
(جواب در پایین)

.

.

.
اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید، چون شما راهب نیستید!
.
.
.
.
.
.
.
لطفا به من فحش ندید! خودمم دارم دنبال اون احمقی که اینو برای من فرستاده می گردم تا حقشو کف دستش بگذارم.
لطفا این آدرس این صفحه رو به هر کسی که می شناسین بفرستین شاید اون احمق رو بتونیم پیدا کنیم!

hamidkhan بازدید : 51 یکشنبه 14 خرداد 1391 نظرات (0)
وقتی بعد از یک روز شلوغ براتون غذا درست کرد و با تمام خستگی کنارتون نشست بهش بگید: ممنون عزیزم ، خوب شده ، ولی کاش قبل از درست کردنش به مامانم زنگ میزدی و طرز تهیه این غذا رو ازش میپرسیدی …

وقتی در جمع فامیل خودتون هستید شکم بزرگ پدرزنتون رو سوژه خنده همه قرار بدهید.

از صبح کتونی پا کنید و تا شب هم از پاتون در نیارید تا جورابتون بوی گربه مرده بگیرد و بعد با همان جورابها برید توی رختخواب.
به صورتش نگاه کنید و باحالتی متاثر بگید:عزیزم چقدر پیر شدی..

وقتی تخمه میخورید پوستهای تخمه را هر جای بریزید غیر از بشقاب جلوی دستتون.

همیشه آب را با بطری سر بکشید.

وقتی زنتون حواسش کاملا به شماست وانمود کنید زنتون رو ندیدید و یواشکی به بچه هایتون بگید:دوست دارید براتون یک مامان خوشگل بیارم!!.

وقتی با تلفن صحبت میکنید به محض ورود همسرتون با دستپاچگی بگید :باشه ، من بعدا بهت زنگ میزنم ..و سریع گوشی رو قطع کنید..

همیشه از گیرایی چشمهای دختر خاله ترشیده اتون تعریف کنید..

خاطرات شیرین دوران مجردی خودتون رو با دوست دخترهای داشته و نداشته خودتون براش تعریف کنید..

وقتی با اون تو رستوران هستید با صدای بلند باد گلو بزنید..

او را با اسمهای مختلف مثل :سمیرا ،مریم ، پریسا، آتنا، شیوا… صدا کنید و بعد بگید ببخشید عزیزم این روزها حواسم زیاد جمع نیست ..


پی نوشت : سعی کنید یک چادر مسافرتی خوب یا ماشین راحت بخرید که شبهای که قرار است بیرون از خونه بخوابید ، زیاد سختی نکشید..

توضیح 4جوک : عواقب و پیامدهای دیگر این کارها به عهده خود شماست !
hamidkhan بازدید : 55 یکشنبه 14 خرداد 1391 نظرات (0)

31 اثر هنری دیجیتالی به روایتی طنزآمیز در مورد شخصیت های مختلف زنان و دختران ایرانی در مترو تهران که شما دوستان در ادامه این ایمیل خواهید دید کاریست از "الهام عطایی آذر" که در اوایل ما سپتامبر گذشته در نمایشگاهی تحت عنوان "ورود آقایان ممنوع" در تهران برگزار شده بود ...

 

پیشنهاد میکنم این عکسا رو از دست ندین خیلی باحاله برای دیدن آن ها بر رویه ادامه مطلب کلیک کنید....

hamidkhan بازدید : 68 یکشنبه 14 خرداد 1391 نظرات (0)

شباهت بلال و خیار چیست؟

هیچكدامشان در «تایتانیك» بازی نكردند



چرا روی آدرس اینترنت به جای یك دبیلیو، سه تا دبیلیو می‌گذارند؟

چون كار از محكم‌كاری عیب نمی‌كنه

 

برای قطع جریان برق چه باید كرد؟

باید قبض آن را پرداخت نكرد



آخرین دندانی كه در دهان دیده می‌شود چه نام دارد؟

دندان مصنوعی



چطور می‌شود چهارنفر زیر یك چتر به‌ایستند و خیس نشوند؟

وقتی هوا آفتابی باشد این كار را انجام دهند



چرا لك‌لك موقع خواب یك پایش را بالا می‌گیرد؟

چون اگر هر دو را بالا بگیرد، می‌افتد



چرا دو دوتا می‌شود پنج تا؟

چون علم پیشرفت كرده



اختراعی که برای جبران اشتباهات بشر درست شده چیست؟

طلاق



چه طوری زیر دریایی رو غرق می‌کنن؟

یه غواص میره در می‌زنه



خط وسط قرص برای چیه؟

برای اینكه اگه با آب نرفت پایین با پیچ‌گوشتی بره



اگه یه نقطه آبی روی دیوار دیدید كه حركت می‌كند چیست؟

مورچه‌ای است كه شلوار لی پوشیده

hamidkhan بازدید : 91 شنبه 13 خرداد 1391 نظرات (8)

  زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست ،  ربدشامبرش

 را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه پایین می‌‌رود ، و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌

 که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود ...

زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید...

زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : " چی‌ شده عزیزم ؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی ؟ "


شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید : هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم ، 20

 سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم ،  یادته ؟

زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود ،  چشم‌هایش پر از اشک شد ا گفت: " آره یادمه " .....

شوهرش به سختی‌ گفت :

یادته که پدرت ما رو وقتی‌ که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟


آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشست ) ....


یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا 20 سال می‌‌فرستمت زندان ؟!

آره اونم یادمه .....
مرد آهی می‌‌کشد و می‌‌گوید : اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم

hamidkhan بازدید : 57 جمعه 12 خرداد 1391 نظرات (1)
گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.

موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد . کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.


برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود . ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت . ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد . ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد . کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود . الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت . اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.

hamidkhan بازدید : 52 جمعه 12 خرداد 1391 نظرات (0)

<<به نام خدای عاشقا>>

روزگارم بد نیست غم كم میخورم

كم كه نه هر روز كمكم میخورم

عشق از من دورو  پایم لنگ بود

غیمتش بسیار دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود

شیشه گر افتاد هر دو دستم بسته بود

چند روز یست كه حالم بد نیست

حال ما از این و آن پرسید نیست

گاه بر زمین زل میزنم گاه بر حافظ تفعل میزنم
 
حافظ فرزانه دل فالم را گرفت یك غزل آمدوحالم را گرفت

 مازیاران چشم یاری داشتیمخود غلط بود آنچه ماپنداشتیم
hamidkhan بازدید : 50 سه شنبه 09 خرداد 1391 نظرات (0)
کافکا می گوید: ‌همه چیز سیاه است...؛
جیمز جویس می گوید: همه چیز خاکستری است...؛
استریندبرگ می گوید: همه چیز جنگی پایدار میان زن و مرد است...؛
داروین می گوید: همه چیز پیروزی توانمندان است...؛
انیشتاین می گوید: همه چیز نسبی است...؛
مارکس می گوید: همه چیز پول است...؛
برتون می گوید: همه چیز رویاست...؛
گورکی می گوید: همه چیز مبارزه ی طبقۀ کارگر است...؛
شریعتی می گوید: همه چیز آزادی ست...؛
هدایت می گوید: ‌همه چیز فانتزی است...؛
من هم می گویم: همه چیز درد نتوانستن ِ به آغوش کشیدنِ زیبایی است

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    به نظر شما چه مطالبی بهتر است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 28
  • کل نظرات : 21
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 6
  • آی پی امروز : 29
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 31
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 32
  • بازدید ماه : 32
  • بازدید سال : 79
  • بازدید کلی : 5,682
  • کدهای اختصاصی