loading...
مرکــز خوب ترین ها
hamidkhan بازدید : 91 شنبه 13 خرداد 1391 نظرات (8)

  زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست ،  ربدشامبرش

 را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه پایین می‌‌رود ، و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌

 که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود ...

زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید...

زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : " چی‌ شده عزیزم ؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی ؟ "


شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید : هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم ، 20

 سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم ،  یادته ؟

زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود ،  چشم‌هایش پر از اشک شد ا گفت: " آره یادمه " .....

شوهرش به سختی‌ گفت :

یادته که پدرت ما رو وقتی‌ که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟


آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشست ) ....


یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا 20 سال می‌‌فرستمت زندان ؟!

آره اونم یادمه .....
مرد آهی می‌‌کشد و می‌‌گوید : اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    به نظر شما چه مطالبی بهتر است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 28
  • کل نظرات : 21
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 6
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 74
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 80
  • بازدید ماه : 115
  • بازدید سال : 162
  • بازدید کلی : 5,765
  • کدهای اختصاصی