loading...
مرکــز خوب ترین ها
hamidkhan بازدید : 71 یکشنبه 07 خرداد 1391 نظرات (0)

سالها پیش در شهر سن دیگو از ایالات متحده پسربچه فقیری در روبروی شهر بازی در زیر باران ماه نوامبر مشغول گلفروشی بود. روز شکرگذاری بود و

 

همه مشغول جشن و پایکوبی بودند. پسرک که فرانک نام داشت با حسرت

به بچه هایی که همراه پدر و مادرشان با شادی به شهر بازی میرفتند نگاه میکرد.

از شدت سرما نوک دماقش سرخ شده بود و میلرزید.هیچکسی ازش گل نمیخرید.

تا اینکه یک ماشین گرون قیمت کنارش ایستاد و از پشت پنجره یک زن خوشرو

با شادی گفت: تنکسگیوینگ مبارک پسر کوچوله من کل گلارو میخرم.

پسرک از شدن خوشحالی داشت در پوست خود نمیگنجید.



بقیه داستان در ادامه مطلب....

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    به نظر شما چه مطالبی بهتر است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 28
  • کل نظرات : 21
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 6
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 63
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 69
  • بازدید ماه : 104
  • بازدید سال : 151
  • بازدید کلی : 5,754
  • کدهای اختصاصی