سالها پیش در شهر سن دیگو از ایالات متحده پسربچه فقیری در روبروی شهر بازی در زیر باران ماه نوامبر مشغول گلفروشی بود. روز شکرگذاری بود و
همه مشغول جشن و پایکوبی بودند. پسرک که فرانک نام داشت با حسرت
به بچه هایی که همراه پدر و مادرشان با شادی به شهر بازی میرفتند نگاه میکرد.
از شدت سرما نوک دماقش سرخ شده بود و میلرزید.هیچکسی ازش گل نمیخرید.
تا اینکه یک ماشین گرون قیمت کنارش ایستاد و از پشت پنجره یک زن خوشرو
با شادی گفت: تنکسگیوینگ مبارک پسر کوچوله من کل گلارو میخرم.
پسرک از شدن خوشحالی داشت در پوست خود نمیگنجید.
بقیه داستان در ادامه مطلب....